_بیا کوفتت بشه . زود تعریف کن ببینم چی شده بود.
نیوشا ذوق زده انگاردنیا رو بهش دادند اونو ازم گرفت
نیوشا_حالا این شد یه چیزی ..جونم برات بگه کهوقتی چشات رفت کله سرت و ولوشدی رو تختت هر چی صدات زدم جوب ندادی . از ترس اینکهتو این کشور غریب بی یارو یاور نشم دست گذاشتم هوار کشیدن."آی خواهرم از دستمرفت..آی یکی به دادم برسه .وووووو
خلاصه همه ریختن دور و برم . یکی از همینخواهرای افغان با دیدن وضعیت سریع ژنرال و خبر کرد اونم به سردا که گویا قبلا پزشکیمیخونده خبر میده . چون دکتر پایگاه مریض بوده و اونشب کیشیک هم رفته بوده مرخصی . این شد که شانست زدو این گل پسر خوشتیپ اومد بالا سرت . وای نمیدونی ناتاشا با اونبازوهای عضله ایش چطور دست انداخت زیر بدنتو بلندت کرد ... وای کوفتت بشه کاش منجای تو غش کرده بودم ..
_اااا بزار سرهنگ و ببینم . حالا دیگه از سرهنگ سیر شدیافتادی دنبال سردار . ؟
نیوشا_نه خیرم من سرهنگمو با صد تا مثل سردار جون تو عوضنمیکنم . خوب ادمی دیگه دلش هوس میکنه ...
_دلت خیلی بی جا کرده . خوب بقیشو بگو ..
نیوشا_هیچی دیگه تو رو در اغوش اسلام گرفت و بردت تو قسمت درمونگاه . پرسیدقبلانم اینطوری میشدی. ؟
گفتم نه وادا دکتر سردار ..اولین باره میبینم خواهرماینطور ولو میشه .
وای دستای خوش تراششو گذاشت رو پیشونیتو جفت چشاتو معاینه کرد . خلاصه نمیدونم از کجا فهمید مرضت چیه سریع دو سه تا امپول تو هم کرد و اروم برتگردوند تمبون مبارکتو کشید پایین وپشت تپل مپولتو گرفت تو دست و سوزنوتا ته حوالشکرد .
_وای خاک تو سرم باسنمو دید ؟
نیوشا_خاک تو سرت اره چه جورم تازه کلیهم ماساژش داد ..
_باچی؟
با انگشتای مبارکش که پنبه الکلی رو نگه داشته بود ...
از فکر این صحنه سرخی شرم رو گونه هام نشست ...
نیوشا_قربونت برم حالاخجالت نکش ... این تحفه ای که من دیدم چشم و دلش از این چیزا سیره حتما روزی چندبار دخترا خودشونو به مریضی میزنن تا این دکتر سردارمون با اون امپولاوپنبه الکلیشدمبشونو نوازش کنه ...
نمیدونم چرا از این حرف نیوشا حس بدی بهم دستداد...
_خوب بریم دیگه خیلی گشنمه ... هنوز غذا ندادند؟
نیوشا_ساعت خواب الانساعت 2 بعد از نصف شبه ها ... غذا که دادند هیچ دیگ و بشقاباشونم شستن خواهر .
_پس کو غذامون؟
نیوشا_ تو شکم اشبز باشی..
_مسخره در نیارنیوشا
نیوشا_مسخره کدومه خواهر من ..خوب میگم تو که نیودی ..منم خیر سرم تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو تا نون خور کم سهم ما روبرداشته هاپولی کرده یه وجب ابم روش .. حالا باید سر گشنه زمین بزاریمدیگه..
_وای دلم خیلی ضعف میره . چیکار کنیم؟
نیوشا_ خوب این بستگی به توداره اینکه بخوای با شرافت بمونی یا نه
_گشنگی من چه ربطی به شرافتمداره؟
نیوشا_ربط داره عزیزم ..یا باید مثل یه سرباز با شرافت بری تو تختخوابتوکپه مرگتو بزاری یا مثل یه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا میخوای با شرافت بمونی یا قید اونو میزنی؟
بد جوری دلم ضعف میرفت سردوراهی بدی مونده بودم ...
_بریم
نیوشا_با شرف یا بی شرف؟
_بی شرف
هردو زدیم زیر خنده و یواشکی به سمت اشپز خونه پایگاه راه افتادیم
از چند تا راهرو گذشتیم .
_ببینم حالا واقعا مطمئنی همینسالنه؟
نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر میاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون..
_میگم نیو بیا قیدشو بزنیم . ببین چند تا سربازم دارن نگهبانیمیدن...
نیوشا_نه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ...
_بیا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن..
نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن که ما امشب سرگرسنه میزاریم زمین..
اونا از خداشونه ما بیفتیم بمیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریه ..آی دلم میخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین میکنه گیساشوبگیرم تو دستمو دور تا دور میدون ازادی بگردونم ...
_خوب بسه دیگه همین یه کارتمونده یه گیس کشی بیفتی...
نیوشا_حالا من یه چیزی فتم تو چرا باور میکنی خواهرمگه دیوونم ..
خوب اماده ای ؟ الان یه سنگ میندازم اونطرف تا سربازا رفتن سمتصدا میدوییم پشت بوته کنار در ساختمون .اونجام یه فکری میکنیم ...
_نیوشااگه بگیرنمون
نیوشا_اا تو که این همه ترسو نبودی اصلا یه کاری..اصلا میخوایدوستانه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه تا لقمه کوفتکنیم؟
_اگه نزاشت چی؟
نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل میکنیم .میزنیمتو سرش تا چشاش البالو گیلاس بچینه ما هم تو این فرصت میریم غذا می دزدیمو جیممیشیم.
اینطوری که بعدا شناسایمون میکنه.
نیوشا نگاه چپکی به منانداخت
-ببینم نکنه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو در میاریم مثل نقاب میبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونه شناساییمون کنه ..
فروشگاه...
ما را در سایت فروشگاه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : amir mohammad16590 بازدید : 246 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:54