فروشگاه

ساخت وبلاگ
_بیا کوفتت بشه . زود تعریف کن ببینم چی شده بود. نیوشا ذوق زده انگاردنیا رو بهش دادند اونو ازم گرفت نیوشا_حالا این شد یه چیزی ..جونم برات بگه کهوقتی چشات رفت کله سرت و ولوشدی رو تختت هر چی صدات زدم جوب ندادی . از ترس اینکهتو این کشور غریب بی یارو یاور نشم دست گذاشتم هوار کشیدن."آی خواهرم از دستمرفت..آی یکی به دادم برسه .وووووو خلاصه همه ریختن دور و برم . یکی از همینخواهرای افغان با دیدن وضعیت سریع ژنرال و خبر کرد اونم به سردا که گویا قبلا پزشکیمیخونده خبر میده . چون دکتر پایگاه مریض بوده و اونشب کیشیک هم رفته بوده مرخصی . این شد که شانست زدو این گل پسر خوشتیپ اومد بالا سرت . وای نمیدونی ناتاشا با اونبازوهای عضله ایش چطور دست انداخت زیر بدنتو بلندت کرد ... وای کوفتت بشه کاش منجای تو غش کرده بودم .. _اااا بزار سرهنگ و ببینم . حالا دیگه از سرهنگ سیر شدیافتادی دنبال سردار . ؟ نیوشا_نه خیرم من سرهنگمو با صد تا مثل سردار جون تو عوضنمیکنم . خوب ادمی دیگه دلش هوس میکنه ... _دلت خیلی بی جا کرده . خوب بقیشو بگو .. نیوشا_هیچی دیگه تو رو در اغوش اسلام گرفت و بردت تو قسمت درمونگاه . پرسیدقبلانم اینطوری میشدی. ؟ گفتم نه وادا دکتر سردار ..اولین باره میبینم خواهرماینطور ولو میشه . وای دستای خوش تراششو گذاشت رو پیشونیتو جفت چشاتو معاینه کرد . خلاصه نمیدونم از کجا فهمید مرضت چیه سریع دو سه تا امپول تو هم کرد و اروم برتگردوند تمبون مبارکتو کشید پایین وپشت تپل مپولتو گرفت تو دست و سوزنوتا ته حوالشکرد . _وای خاک تو سرم باسنمو دید ؟ نیوشا_خاک تو سرت اره چه جورم تازه کلیهم ماساژش داد .. _باچی؟ با انگشتای مبارکش که پنبه الکلی رو نگه داشته بود ... از فکر این صحنه سرخی شرم رو گونه هام نشست ... نیوشا_قربونت برم حالاخجالت نکش ... این تحفه ای که من دیدم چشم و دلش از این چیزا سیره حتما روزی چندبار دخترا خودشونو به مریضی میزنن تا این دکتر سردارمون با اون امپولاوپنبه الکلیشدمبشونو نوازش کنه ... نمیدونم چرا از این حرف نیوشا حس بدی بهم دستداد... _خوب بریم دیگه خیلی گشنمه ... هنوز غذا ندادند؟ نیوشا_ساعت خواب الانساعت 2 بعد از نصف شبه ها ... غذا که دادند هیچ دیگ و بشقاباشونم شستن خواهر . _پس کو غذامون؟ نیوشا_ تو شکم اشبز باشی.. _مسخره در نیارنیوشا نیوشا_مسخره کدومه خواهر من ..خوب میگم تو که نیودی ..منم خیر سرم تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو تا نون خور کم سهم ما روبرداشته هاپولی کرده یه وجب ابم روش .. حالا باید سر گشنه زمین بزاریمدیگه.. _وای دلم خیلی ضعف میره . چیکار کنیم؟ نیوشا_ خوب این بستگی به توداره اینکه بخوای با شرافت بمونی یا نه _گشنگی من چه ربطی به شرافتمداره؟ نیوشا_ربط داره عزیزم ..یا باید مثل یه سرباز با شرافت بری تو تختخوابتوکپه مرگتو بزاری یا مثل یه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا میخوای با شرافت بمونی یا قید اونو میزنی؟ بد جوری دلم ضعف میرفت سردوراهی بدی مونده بودم ... _بریم نیوشا_با شرف یا بی شرف؟ _بی شرف هردو زدیم زیر خنده و یواشکی به سمت اشپز خونه پایگاه راه افتادیم از چند تا راهرو گذشتیم . _ببینم حالا واقعا مطمئنی همینسالنه؟ نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر میاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون.. _میگم نیو بیا قیدشو بزنیم . ببین چند تا سربازم دارن نگهبانیمیدن... نیوشا_نه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ... _بیا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن.. نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن که ما امشب سرگرسنه میزاریم زمین.. اونا از خداشونه ما بیفتیم بمیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریه ..آی دلم میخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین میکنه گیساشوبگیرم تو دستمو دور تا دور میدون ازادی بگردونم ... _خوب بسه دیگه همین یه کارتمونده یه گیس کشی بیفتی... نیوشا_حالا من یه چیزی فتم تو چرا باور میکنی خواهرمگه دیوونم .. خوب اماده ای ؟ الان یه سنگ میندازم اونطرف تا سربازا رفتن سمتصدا میدوییم پشت بوته کنار در ساختمون .اونجام یه فکری میکنیم ... _نیوشااگه بگیرنمون نیوشا_اا تو که این همه ترسو نبودی اصلا یه کاری..اصلا میخوایدوستانه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه تا لقمه کوفتکنیم؟ _اگه نزاشت چی؟ نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل میکنیم .میزنیمتو سرش تا چشاش البالو گیلاس بچینه ما هم تو این فرصت میریم غذا می دزدیمو جیممیشیم. اینطوری که بعدا شناسایمون میکنه. نیوشا نگاه چپکی به منانداخت -ببینم نکنه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو در میاریم مثل نقاب میبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونه شناساییمون کنه ..
فروشگاه...
ما را در سایت فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amir mohammad16590 بازدید : 246 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:54

-چاره ای جز باور حرفای نیوشا نداشتم ...اخه چطور یه دریاچه میتونست این بلا رو سر ادم بیاره؟مثل تو داستانا بود ..شایدم واقعا ما به سرزمین افسانه ای اومده بودیم... ازفردای اون روز تمرینات ما شروع شد... تمریناتی که حتی سربازای لبنانی قوی هیکل رو از پا در اورده بود چه برسه به من و نیوشای بیچاره.... سه ماهی میشد که داشتیم بصورت فشرده اموزش میدیدیم ...اندامهای بی جونمون حالا عضله ای ونیرومند شده بود طوری که هر کدوم از ما ده تا مرد وحریف میشدیم ... هر روز هاکان و چند تا از فرماندها تاکتیک های رزمی جدیدی به ما اموزش میدادند .. هاکان خیلی کم با من رو در رو میشد ...نمیدونم چرا احساس میکردم از من دوری میکنه ... امروزاخرین حرکت رزمی رو بهمون یاد دادند... هاکان_خوب اینم از اخرین فن..حالا گروه های ده تایی بشین ...شما باید با هم مبارزه کنید اونایی که میمونن با فرمانده های ارشد و من مبارزه میکنند ...خوب با شماره سه به صف بشید...یک...دو..سه... _همه اماده باش ایستادیم... نیوشا_اماده ای ناتا ؟ _اره نیو نیوشا_ بزن بریم با این حرف به سمت گروه روبرو حمله ور شد ..من و بقیه هم دنبالش... غوغایی بود ...نیوشا داشت با زن لبنانی که یه سرو گردن ازخودش بلنددتر بود مبارزه میکرد ..خیلی قوی بود وتمام ضربات نیوشا رو خنثی میکرد ... من و نیو با سه نفر از همین لبنانی ها مونده بودیم...یهو زنه دست انداخت دور گردن نیو وفشار محکمی به گردنش اورد .. نیو میخواست خودشو خلاص کنه اما زورش نمیرسید... با صدای گرفته ای گفت: ناتاااااا کجایی که نیوشاتو دارن میکشن... با بدبختی حریفمو پیچوندم و به طرف نیویه نگاه انداختم ...فکر کردم باز داره بازی در میاره اما دیدم نه ...زنک بد جوری داشت گلوی نیو شا رو فشار میداد طوری که راه نفس نیو بسته بود و هر لحظه صورتش کبود تر میشد ..خدای من داشت خواهرمو میکشت ...خیز برداشتم سمتشون که یکی از پشت بازومو گرفت با غضب برگشتم سمتش..هاکان با صورتی سرد... وبی تفاوت ایستاده بود ... خواستم بازومو از دستش خلاص کنم ولی محکمتر منو نگه داشت... _ولم کنید .. داره خواهرمو میکشه...خواهش میکنم... هاکان_خودش باید از پسش بر بیاد ... نیوشا داشت زیر دستای زنک لبنانی جون میداد و تقلاهای من واسه خلاصی از پنجه های فولادی هاکان بیفایده.... با دیدن صورت کبود شده نیوشا از ترس تو دلم خالی شد ... ناغافل برگشتم سمت هاکان وبا همه وجودم دندونامو تو گوشت بازوش فرو کردم ...چنان دردش گرفت که نتونست جلوی فریادشو بگیره و دستاش از بازوم شل شد ...بی درنگ به سمت زن خیز برداشتم ..اینجا دیگه تاکتیک بدردم نمیخورد ... با ناخن های بلندم که هر روز سوهانش میکردم چنگ محکمی تو صورت چاق و پهنش کشیدم...از پشت مقنعه و موهاشو با هم گرفتموبا همه قدرتم به عقب کشیدم زن جیغ بلندی کشید خواست خودشو خلاص کنه که با یه ضربه وسط گلوش صداشو بریدمواز رو نیوشا پرتش کردم کنار ... نیوشا رو گرفتم تو بغلم ... رمقی واسش نمونده بود . _نفس بکش نیو .....عزیزم...نفس بکش... نیوشابه سرفه افتادو خس خس کنان سعی کرد نفس بکشه...با اولین نفس اون خیالم راحت شد و تازه متوجه اطرافم شدم... زن لبنانی با کمک دوستاش داشت بلند میشد ..هاکان با چشمای تنگ شده از خشم داشت به سمتمون میومد در حالی که قسمتی از استینش خونی شده بود..خدای من یعنی اینقدردندونام تیز و برنده بود ...همه این اتفاقا شاید در کمتر از چند ثانیه افتاده بود ... هاکان_فکر کنم قرار بود از تاکتیکایی که اموزش دیده بودید استفاده کنید نه عین یه ماده سگ وحشی رفتار کنید ... _اون داشت خواهرمو.. هاکان_خفه شو ...اگرم میخواستی اونونجات بدی باید با فن هایی که یاد گرفتی اونو ازاد میکردی ... این رفتار تو یعنی تمام اموزش های ما بی ثمر بوده... شما رو چه به اموزش های ویژه ؟ همون غلطی رو میکنید که ذاتتون میگه... با خشم سرمو بالا گرفتم خواستم چیزی بگم که نیوشا بد جوری به سرفه افتاد ...انگار اونم میخواست چیزی بگه اما نفس کم اورد... کمرشو مالیدم _ اروم نفس بکش...به خودت فشار نیار با دیدن این صحنه انگار یه کمی دل سنگیش به رحم اومد. هاکان_زود خودتونو جمع و جور کنید ...اگه یه بار دیگه همچین حرکتایی ازتون ببینم ... سرهنگ عبدالمجد_ قربان فکر کنم واسه امروز کافی باشه ...هوا داره تاریک میشه... سربازا هم خسته هستند بی هیچ حرفی برگشت... بغض بدی راه گلومو بسته بود ..سرم پایین بود نیوشا کنارم بی رمق افتاده بودو توان هیچ کاری رو نداشت ...کمکش کردم...با هم به سمت خوابگاه رفتیم... تو رختخوابم اروم دراز کشیده بودم که نیوشا اروم سرش و گذاشت رو سینه ام وبا لحن بغض داری گفت:ناتاشا منو ببخش همش تقصیر من بود . اروم موهای خوشرنگشو ناز کردم _ نه عزیزم ...حتی اگه امروز تو مبارزه اول میشدیم این عوضی یه بهونه واسه چزوندنمون پیدا میکرد ...نمیدونم چه هیزوم تری بهش فروختیم که باهامون این جوری میکنه.. نیوشا_بیخیال عقده داره ... من بات شرط میبندم تو عشق شکست خورده ...شایدم زیدش بهش خیانت کرده وگرنه ادم نرمال از این عقده بازیا در نمیاره... _اره راست میگی . نیوشا_وای ناتاشا امروز مرگو جلو چشام دیدم ..تو لحظه های اخر گفتم دیدی نیوشای بیچاره چه مفتی مفتی مردی وتو کف شب زفاف با سرهنگ موندی ...ای داد بیداد ... _خاک تو سرت نیو ..چی داری میگی؟ نیوشا_خاک تو گور تو امروز داشتم جوون مرگ میشدما ... اگه مرده بودم چی؟ فردا اولین کاری که میکنم زنگ میزنم به سرهنگ وبهش میگم تو رو خدا بیا عقدم کن...من دیگه طاقت ندارم ... _دیوونه ، یه جوری حرف میزنی که انگار ترشیدی رو دست بابا مامانمون موندی. نیوشا_پ ن پ نیست قشون قشون خواستگار دم خونمون صف کشیدن. بیچاره خبر نداری کارمون از ترشیدن گذشته داریم کپک میزنیم . _ گمشو تو هم هنوز 25 سالمونم نشدها. نیوشا_بدبخت دخترای کوچکتر از ما شوهر که کردن هیچ ، هفت ،هشتا توله هم پس انداختن.اصلا من یه درد دیگه دارم با چه زبون بگم دلم شووووووهر میخواد یه سایه بالا سر میخواد ...
فروشگاه...
ما را در سایت فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amir mohammad16590 بازدید : 265 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:30

نیوشا_ سس..سسس..سس شلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین _چه مرگته ..سکسکت گرفته هی سه سهمیکنی؟ ..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم. نیوشام چیزی نمیگفت. _ فکر کنم قرار بود یهبسته غذا بردارید نه صد تا حالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته همخبری نیست امشب باید سر گشنه زمین بذارید . _اوه خدای من نه ...این صدای هاکانبود .... _دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریع نیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم . بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد .. _مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو میز . بازم حرکتی نکردم . تو یه حرکت باومو گرفتو به سمتخودش چرخوند رخ به رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم . نیوشا_ناتاشا ... هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه. نفس عمیقی کشیدم وگفتم _وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش. چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم از پشت افتادم زمین ... از درد به خودم پیچیدم تو همینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ... لبخند پیر وز مندانه ای زد _ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ... حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ... نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه... خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم... هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون... _ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ... هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ... نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم... با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد . به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..
فروشگاه...
ما را در سایت فروشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amir mohammad16590 بازدید : 195 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:26